سلام

امروز عصر داشتم به این فکر میکردم. دنیا با این همه جمعیت ، ایران با همه آدم ، چرا همه احساس تنهایی میکنن؟

این همه خانواده، این همه دوست ، این همه همکار ، این همه همسایه 

ولی باز آدم احساس تنهایی میکنه. 

تنهایی بد نیست من بهش عادت کردم.

همین وبلاگ را از سر تنهایی بازش کردم. دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. 

:D :D :D :D

من کلا آدم برونگرایی هستم ولی خیلی وقته دارم یواش یواش دورن گرا بودن را تمرین میکنم.

بدم نیست. :D :D :D

 قبلا تفریح فقط با بقیه بود الان تو خونه واسه خودم سه تار میزنم ، به پرنده هام میرسم ، به گلام میرسم .

یک زندگی پیرزنانه :D :D :D :D

فقط متاسفانه نوه ندارم. 

راستی کاش نوه داشتم . چه خوب بوداااا

الان عصر میبردمشون پارک

اما نه!!!

حالشا دارم 

دو تا پروژه دارم که اونا دستم مونده

حالش هم ندارم تمامش کنم.

راستی امروز یکی از بچه فنچام تو لونه گیر کرده بود

الهییی بمیرمممم. قلبش تند تند میزد. اومدم درش بیارم. اون یکی بچه فنچه بد جنس بازی درآورد، می خواست بیاد بیرون.

منم قفسشونا اوردم تو اتاقم که اگرم اومد بیرون نتونه بپره بیرون.

اون یکی را اوردم بیرون ، بنده خدا جون نداشت تکون بخوره

الهیییی بمیرمممم. 

غذا و اب نخورده بود . نمیدونم کی گیر افتاده بود؟ 

وقتی اون یکی را در آرودم ، اون بچه سرتقه پرید بیروننن

ناقلایه

رفت رو میز تحریرم نشست.

بهش میگم پسر خوب بیا خوشکلم ببرمت تو قفس . اصلا انکار نه انکار من باهاش حرف میزنم. روشو میکنه اونور.

عجباااا

احترام به بزرگتر یادش ندادن

نمیگه من بزرگترم ، حداقل روشو نکنه اونور.

منم دیدم این سرتق حرف آدمیزاد حالش نیست. اومدم بگیرمش پرید تو کمد لباسام (درش باز بود :D :D :D :D)

 منم با یک حرکت جکی جانی ، پریدما و گرفتمششششش

فداشششش بشمممممممممم

اندازه یک بند انگشت بود ، سرتقققققققققققققق

گذاشتمش تو قفسش.

الان رفتم سرشون. اون گوگولیه که گیر کرده بود و جون نداشت ، جون گرفته بود. 

واقعا پرنده ها خیلی خوبن.من عاشق حیواناتمممممممم

یعنی اونا هم عاشق من هستن؟؟ :D :D :D :D